والدین من ساکن کاظمین بودند ثمره ازدواجشان 3 فرزند دختر بود. مادربزرگ مادریام چون ساکن اردبیل بود، مادرم برای زایمان به اردبیل میآمد، لذا من در اردبیل به دنیا آمدم. تا سن 14 سالگی ساکن کاظمین بودم. در سال 1349 به علت فعالیت سیاسی به ایران تبعید شدم.
چون خواهر بزرگم ساکن ایران بود نزد او آمدم. زمانی که وارد ایران شدم اعلامیه امام خمینی را همراه داشتم. فردی که اعلامیه را در عراق به من داده بود آدرس بازار مسگرها را داد که آنها را تحویل آقایی بدهم. وقتی نزد این فرد رفتم. فارسی بلد نبودم و اعلامیهها را به او دادم. همزمان برای یادگیری زبان فارسی به کلاس رفتم. و فعالیت سیاسی را با گروه همین آقا شروع کردم و سپس به حزب شهدای مؤتلفه (دکتر عسکر اولادی) وارد شدم.
همزمان درس حوزه را در قم و تهران شروع کردم. در تهران با اساتید مثل آیتاله محقق و خانم بیرقی درس حوزه میخواندم. استاد از قم میآمد و از ما امتحان میگرفت. از سال 50 که فعالیت سیاسی مشخصی داشتم به صورت مقطعی مرتباً بازداشت میشدم. در زندان زنان که محل توپخانه بود 6 روز تمام توسط آقای تهرانی شکنجه شدم. یک بار به زندانی که آیتاله هاشمی رفسنجانی بود بردند و به آقایان گفتند این خانم همه شما را لو داده است. آقای هاشمی رفسنجانی خیلی ناراحت شدند ولی با ایماء و اشاره به آنها فهماندم که دروغ میگویند.
در سن 15 سالگی در سال 1350 ازدواج نمودم. صاحب یک فرزند پسر هستم.
قبل از انقلاب شبانه اعلامیهها را پخش میکردیم. روز واقعه 17 شهریور از طرف شهدای مؤتلفه مأموریت به مشهد برای رساندن اعلامیه رفته بودم. در روز پیروزی انقلاب اسلامی در تهران بودم تا اینکه سال 57 غائله کردستان پیش آمد و به همراه شهید چمران به کردستان رفتیم، چون وضعیت خیلی خطرناکی بود بعد از مدتی ما را به تهران برگرداندند. آموزش نظامی را در تاریخ 24/3/59 در «ستاد بسیج ملی» گذراندم.
با شروع جنگ تحمیلی با گروه 70 نفری از طرف مسجد جامع شهرری به منطقه جنوب رفتم. به مدت 4 سال در منطقه جنوب (آبادان، خرمشهر، دهلاویه، پادگان حمیدیه، هویزه و ...) به عنوان امدادگر و نیروی نظامی فعالیت داشتم. در یکی از مناطق عملیاتی برای امداد مجروحین رفته بودم که ناگهان تانکها به طرف ما حرکت کردند که سریع با آر. پی. چی. یک تانک را شکار کردم. و لقب «شکارچی تانک» را گرفتم.
جانباز امینه وهابزاده در کنار شهید چمران(چندروز قبل از شهادتش) و تعدادی از پرستاران- نفر اول از سمت چپ
در مدت جنگ 7 بار مجروح شدم. دو بار خیلی وخیم بود. در سال 63 در ایستگاه 12 آبادان در ناحیه شکم و پا به علت اصابت موشک به آمبولانس توسط ترکش مجروحیت وخیمی داشتم. تمام رودههایم به بیرون ریخته بود. جراحت پای راست آن چنان زیاد بود که میخواستند آن را قطع کنند و در بیمارستان پتروشیمی آبادان بستری شدم، سپس به بیمارستان مصطفی خمینی اعزام گردیدم.
در همین بیمارستان شهید رجایی (رئیس جمهور وقت) به ملاقاتم آمد. ناگفته نماند که چندین بار مترجم عربی شهید رجایی بودم. بعد از بهبود نسبی مجدداً به منطقه جنگی برگشتم. در تمام این ایام فرزندم در نزد شوهر و خواهرم بود و وابستگی شدیدی به خواهرم داشت. همسرم در مدت فعالیتهای من هیچ مخالفتی نمیکرد و همراه من بود. الحمدلله تنها پسرم ازدواج کرده و دو تا بچه دارد.